
هوالحبیب..
اصلا حوصله ندارم..از وقتی با سعید تو f.bحرف زدم دیگه هرموقع میخوام برم f.bدلشوره میگیرم نکنه الان اونجا باشه! از طرفی دوست دارم باهاش صحبت کنم و اون هم واسم حرف بزنه از طرفی حس میکنم هیچی جز یه وابستگی مسخره به دنبال نداره..ای بابا...درسم وضعیتش بد نیست..شکر خدا داره پیش میره...هر موقع از جلو پیتزا اجری رد میشیم حس میکنم باید خیلی بیشتر از این حرفا درس بخونم تا بتونم وضعیت مساعدو واسه بیرون رفتن از این ایران فرراهم کنم...من از پیتزا اجری متنفرم!از همه ی اینجاها متنفرم!فکرشو بکن اگه من میتونستم...اه ..هیچی..ادم نباید ارزو های محال کنه..این کارا ادمو به نابودی میکشونه...ای بابا...نمیدونم ...فقط میدونم دارم دیوونه میشم..
:: موضوعات مرتبط: my daily memory، ،
:: برچسبها: دست نوشته, دست نوشته های من, روز پنجم,
